تئاترهای مذهبی؛روضه مصور یا فرمی جدید از منظر حرا

در اواسط دهه هفتاد که تئاتر، به عنوان یک رسانه مجدداً مورد توجه قرار گرفت و سخت‌گیری‌ها روی آن کمتر شد، کمتر شاهد بروز تئاترهایی مذهبی بر سالن‌های تئاتر بودیم و عمده نمایش‌ها هم به فرم تعزیه نزدیک‌تر بودند. در همین سال‌ها، دکتر حمید افسری که تجربه اجرای تئاتر در مدرسه را نیز داشت، به فکر خلق ساختاری نو برای انتقال پیام‌های مذهبی، از طریق تئاتر افتاد. نگاهی دقیق به مخاطب روز، فهمی عمیق‌تر از پیام‌های دینی و پشتکار بالای او در اجرایی کردن این ایده‌ها، همه و همه سرآغاز جریانی برای خلق تئاترهای مذهبی شد که خیلی زود توسط گروه‌های دیگر نیز الگوبرداری شد. این شروع زودهنگام، البته موجب نشد که او و تیمش وارد ورطه تکرار یا از دورافتادگی شوند و به نوعی در طول این سال‌ها پیشرو بودن آن‌ها در ایده و اجرا در طول این سال‌ها توسط گروه‌های مختلف در سراسر ایران مورد الگوگیری قرار گرفت.

برای فهمی نزدیک‌تر از این تجربه ارزشمند، به سراغ دکتر حمیدرضا افسری، بنیان‌گذار گروه هنری سایه رفتیم تا از این تجربه بیست‌وچند ساله  و فراز و نشیب‌هایش بشنویم، مردی که در کنار کار تئاتر، هم مدرس روان‌شناسی‌ست و هم یک مشاور در این حوزه، فضایی که قطعاً در درک بهتر دکتر افسری – با نام هنری حرا از مخاطب موثر بوده‌است.         

من دیگر از حدود سال هشتاد علوی نبودم و برای ادامه تحصیل رفتم. گاهی برای سخنرانی دعوت می‌کنند؛ اما دیگر در مدرسۀ علوی مشغول به کار نیستم.

من آخرین خاطره‌ای که از شما دارم این است که در دبستان بچه‌ها همیشه برای انجام کارهای افطار سه دسته می‌شدند. آن گروهی که افطار را آماده می‌کرد مثلاً چهل نفر، بیست نفر برای پهن کردن و آن آخر فقط ده نفر. بعد شما آمدید صحبت کردید که این گروهی که می‌ایستند آخر کار می‌کنند خیلی خالص‌ترند… یک دفعه همه چیز عوض شد و چهل نفر برای جمع‌وجور کردن بعدش آمدند!

در آن زمانه ما کارهایی در علوی کردیم که بعد از ما دیگر کسی نکرد. دو سه تایش را می‌گویم؛ خاطره است. مثلاً اولین باری که متروی تهران راه افتاد، بچه‌ها را می‌خواستیم ببریم گرمدره؛ من به آقای خواجه پیری و دیگران استدلال کردم می‌خواهم به بچه‌ها مترو سواری را یاد بدهم و با مترو ببرمشان گرمدره. گفتند از ایستگاه گرمدره تا اردوگاه چطوری برویم؟ مینی‌بوس‌های خالی مدرسه را راهی کردیم رفتند ایستگاه گرمدره. ما با بچه‌ها سوار مترو شدیم و در ایستگاه صادقیه خط عوض کردیم و ایستگاه گرمدره پیاده و سوار مینی‌بوس شدیم که یاد بگیرند.

یک دفعۀ دیگر کلاس چهارمی‌ها را می‌خواستیم ببریم کاشان؛ خودم در یک سفر دیدم رفتم تمام جاهایی که قرار بود در کاشان بازدید کنند را دیدم و یک سری سؤال طراحی کردم. دست بچه‌ها دفترچه‌ای دادم و گفتم هر کس در این سفر بهتر از همه این را تکمیل کند، مثلاً به پنج نفر اول جایزه می‌دهیم. این بچه‌ها در هر محلی می‌رسیدند (فین، خانۀ بروجردی‌ها…) آن‌قدر سؤال از مسئولین می‌پرسیدند که این‌ها دیوانه شده بودند و می‌گفتند دانشجوها این‌قدر سؤال نمی‌پرسند! بعد دفترچه‌ها را کامل‌شده آوردند و ما دوباره خواستیم این‌ها را پاک‌نویس و رنگی کنند. فکر می‌کنم هنوز در مدرسه تعدادی از این دفترچه‌ها به یادگار هست. یادش به خیر. جوان بودیم و حوصلۀ این کارها را داشتیم.

حالا که با این خاطره‌ها شروع کردیدهمین مسیر را ادامه دهیم؛ از خودتان بگویید تا برسیم به اینکه شما وارد کار فرهنگی هنری شدید.

حقیقت ماجرا این است خاستگاه ما در عالم هنر و تئاتر همان علوی است. ما آنجا تئاترهای کوچکی در شکل مدرسه‌ای داشتیم و کم‌کم بزرگ‌تر شد. مثلاً آقای مجید مجیدی کمکمان آمد و کارهای مشترکی با هم کردیم که مثلاً ایشان کارگردانی‌اش را کرد. یک‌ذره گسترش پیدا کرد و یواش‌یواش از ۱۳۷۹، بلکه زودتر در ۱۳۷۸ از علوی بیرون آمدیم. اولین کارمان را در سالن خواجه‌نصیر اجرا کردیم. یک کاری داشتم با نام «بغضی که ماند». هنوز هم که هنوز است خیلی‌ها طرف‌دارش هستند و می‌گویند بده ما اجرا کنیم و دوستش دارند. آن دورانی که در علوی بودیم کار توسط آقای اختیاری نوشته و توسط آقای ابراهیم مجد خوانده می‌شد‌ و صوت و این‌ها در می‌آمد و توسط من کارگردانی می‌شد. در این حد کوچک بود که مثلاً لب سن پروژکتورهایی را با دست حرکت می‌دادیم. بعد رفتیم خواجه‌نصیر.

این بازۀ علوی چقدر طول کشید؟ یعنی با چند سال تجربه در مدرسه وارد فضای آکادمیک شدید؟

به نظرم شش هفت سال. با امکانات کم که یواش‌یواش اضافه شد. مثلاً یک قسمت متحرکی به سن اضافه کردند. ما گفتیم عمق سن کم است. یک چیز متحرکی درست کرده بودند که زمان تئاتر بازشان می‌کردند که سن بازتر شود و در حالات دیگر می‌بستند. مثلاً پروژکتور خریدیم. همان آقای ابراهیم مجد شرکت جرثقیل‌سازی فیروزا داشتند و آمدند یک سری سازه‌های فلزی برای پرده‌های ما درست کردند که برقی باز و بسته شود.

بغضی که ماند همان انار بود؟ چنین چیزی در ذهنم است.

بله انار بود. یک بار خواجه‌نصیر اجرا کردم و یک یا دو بار در اندیشۀ حوزۀ هنری. حالا توضیحش را می‌گویم. خلاصه ما در دروان علوی تجربیاتی اضافه و افراد حرفه‌ای را دعوت کردیم. یاد گرفتیم و رشد کردیم و در نهایت رسیدیم به کارهایی که دیگر جایش در علوی نبود و مخاطبش دیگر بچه‌های مدرسه و اولیا نبودند. باید به مخاطب عام فکر می‌کردیم. در این دوران بچه‌های مکتب المهدی که اسمشان گروه مسلم شده ، دوروبر ما بودند و تعدادی‌شان مثل مسعود اسماعیلی و فرخی برای ما بازی می‌کردند. سالی که ما از علوی بیرون آمدیم، یک تعدادی‌شان مثل آقای فیاض‌بخش، حسین مهکام و آقای شهرابی با من آمدند. سال بعدش یک کار مشترک به نام «بیرق ماندگار»با هم در تالار مولوی انجام دادیم. داستان آن خانه و حیاطی بود که پدر فوت شده و پسر می‌خواهد مالک آن خانه شود.

آقای بهزادیان آن موقع بود؟

نه. بهزاد بهزادپور در سال‌های آخر علوی با ما همکاری کرد. این کار از روی کتاب آقای دکتر فضلی به نام «شهسوار آسمانی» نوشته شد و ایشان برای ما کارگردانی کرد. یک کار دیگر هم قصه‌اش را من آماده کردم و دادم آقای سید مهدی شجاعی نگارشش را انجام داد. طراحی کرده بودم تابلوهای متحرکی را سُر می‌دادم جلو، می‌آمدند یک نقشی بازی می‌کردند، بعد سُر می‌دادند می‌رفت عقب و یک تابلوی دیگر می‌آمد و… این کار برای علوی خیلی بزرگ بود. اصلاً در حد علوی نبود. اسم آن کار آقای شجاعی «شرحه شرحه از فراق» بود. آن سال تازه یاسین حجازی دیپلم گرفته و مسائلی برای دانشگاه رفتنش پیش آمده بود. ما آوردیمش برایمان بازی کرد.

خلاصه مولوی آمدیم و یک کار مشترک با بچه‌های مکتب المهدیِ آن موقع (اخوان، اسماعیلی و…) اجرا کردیم. از سال بعدش کاملاً از هم جدا شدیم. ما عنوان گروه را از سال حدود ۷۹-۸۰ داشتیم. خود آقای سید مهدی شجاعی لطف کرد و ما را به سمت حوزۀ هنری هدایت کرد. اولین کار بزرگمان در تالار اندیشۀ حوزۀ هنری یعنی «بغضی که ماند» را برای عامۀ مردم اجرا کردیم. استقبال خوبی هم شد.

کار و عظم من این است که قطعاتی از تاریخ را به‌صورت کلاژ شده کنار هم می‌چینم و از آن با پیوستار واحدی قصۀ جدیدی را رقم می‌زنم. بعضی‌ها متوجه شدند که اتفاقاً اگر به تاریخ وفادار باشی همین‌ها را به هم پیوند می‌زنی. مثلاً در «بغضی که ماند» همین کار را کردیم. یک داستان آن یهودی‌ بود که چادر حضرت صدیقۀ طاهره را امانت می‌گیرد و به امیرالمؤمنین پول قرض می‌دهد، شب می‌بیند دارد از این چادر نور تراوش می‌کند و یک عده یهودی به‌واسطة دیدن این نور مسلمان می‌شوند. داستان دوم آن مسکینی است که وقتی که امیرالمؤمنین داخل خرابه می‌آیند به او رسیدگی کنند، بوی انار می‌آید و حضرت آن اناری را که برای صدیقۀ طاهره برده بودند به او می‌دهند و با یک اشتیاقی می‌خورد. یک داستان دیگر هم بود که الان حضور ذهن ندارم. سه داستان از مقطع آخر زندگی امیرالمؤمنین و حضرت صدیقه را به هم کلاژ کرده بودیم و شد «بغضی که ماند».

تا زمانی که به قول خودتان کار با محدودۀ علوی پیش می‌رفت و دانش‌آموزی و مدرسه‌ای بود؛ دقیقاً در آن لحظه‌ای که از علوی جدا می‌شوید، بالاخره یک سری امکانات کنار گذاشته می‌شود؛ یعنی زیرساخت جدیدی اعم از سالن، شاید بازیگرانی که باید از بیرون بگیرید و این‌ها نیاز است. برای پیداکردن این لوازم یا تجهیز مالی، چه اقداماتی انجام دادید؟

هیچ اقدامی نکردیم. خودش درست شد! واقعاً همه چیز به نحو عجیب‌وغریبی خودش درست شد. مثلاً فرض کنید یک کسی ما را معرفی کرد و گفت ایشان این سابقه را دارد و اجازه دهید این سالن را بگیرد. یکی دیگر معرفی کرد که این آهنگ را می‌سازد و همین‌طور پیش رفت. مدت زیادی از همان سال ۷۹-۸۰ می‌گذرد. بیش از بیست سال. واقعاً یادم نیست که اولین منابع مالی‌مان کجا بود. ولی ذره ذره جمع شد و الان یک انبار نسبتاً خوب آکسسوار دکور و آرشیو لباس خوب داریم که اگر گروه‌های دیگر درخواست کنند در اختیارشان می‌گذاریم. خرده خرده طی این سال‌ها جمع شد. از خاستگاه خودمان که علوی بود نیز هنوز مواردی را امانت و وام می‌گیریم. آن‌ها نیز به ما محبت دارد و نه نمی‌گویند. مثلاً درِ خانۀ حضرت زهرا را من آن سال‌ها رفتم سیداسماعیل یک جایی پیدا کردم و یک در کهنۀ قدیمی خریدم و گذاشتم آنجا که هنوز بعد تمام این سال‌ها آن را امانت می‌گیریم و استفاده می‌کنیم.

ما دوست نداریم خدایی نکرده وارد بحث حاشیه‌ای شویم؛ ولی تحلیل‌هایی که در سازمان‌های موفق دینی – در هدی و این‌ها و کارهای مارکتینگی – می‌کنیم، می‌بینیم بسیاری از کارها با هم‌افزایی زودتر پیش می‌روند. مثلاً سه تا سازمان مسیحی دور هم آمدند و کار نه ضرب در سه، ضرب در چند شد. می‌خواهم بدانم این ماجرا اختلاف سلیقه بوده یا اصلاً استراتژی بوده که تو جدا کار کن و من هم جدا. به قول مارکتینگی‌ها تخم‌مرغ‌ها را در یک سبد نگذاریم و این‌ها. اگر این توان را دوتایی روی یک پروژه می‌گذاشتید، کار بهتر پیش نمی‌رفت؟

داری از اسرار مگویی سؤال می‌کنی که چون ضبط هم می‌کنی مرا به ملاحظاتی وامی‌دارد! واقعیتش این است اگر آن هم‌افزایی می‌شد بسیار خوب بود ولی نشد. علتش این بود آن زمان من در سالن‌ها و عرصه‌هایی قدم گذاشتم که خیلی مدرن بود و عزیزان رسماً به من می‌گفتند این جاهایی که تو می‌روی معنویت ندارد. من سال‌های سال است با بچه‌های گروه سایه دعوا دارم که چرا وقتی داریم نمایش روی صحنه می‌بریم شما اقوامتان را می‌آورید! ما تئاتر درست نکردیم که صرفا زن‌های چادری بیایند. ما تئاتر درست کرده‌ایم برای آن‌هایی که اهل هیئت نیستند.

همین اخیر در ایام فاطمیۀ امسال آقای عمرانی ما با یک گروه کوچکی در سالن مهر کار کرده بودند. رفتم کارشان را دیدم و تشویقشان کردم. ما اینجا دو نقش داریم. یکی نقشی است که خودمان روی کار می‌بریم؛ یک نقش دیگر نقش مادر و پدر بودن، بالاسری و دست‌کشیدن روی سر این گروه‌هایی است که تازه دارند راه می‌افتند. همین «بغضی که ماند» را دو یا سه سال پشت‌سرهم یک گروهی می‌رفتند. (آقای اقارب پرست و این‌ها) گروه دیگری گفت ما هم می‌خواهیم این را برویم. سال بعد زنگ زدند گفتند می‌شود دکورهایتان را که در انبار است بدهید؟ گفتم کامیون بگیر بردار ببر؛ لذا ما مشتاقانه دنبال این هستیم که از کنارمان جوانه زده شود. یعنی اصلاً نمی‌خواهیم پیکرۀ واحدی باشیم. متن، تجربیاتمان و حتی کارگردان، خاص خودمان نیست. به من زنگ زدند گفتند می‌شود یک کارگردان برای ما بفرستی؟ گفتم آقای عمرانی! آقای بهزاد! برو کار را برایشان جمع کن؛ لذا من معتقد به متکثر شدن هستم و می‌گویم این فرهنگ باید توسعه پیدا کند. ما رقیب هم نیستیم. داریم یک کاری را انجام می‌دهیم، هر چه بیشتر بهتر.

بعضی گروه‌ها هستند نمایش بار می‌کنند و می‌برند در شهرستان اجرا می‌کنند. آقای حجت محبی و یک عده‌ای سی‌سال است دارند نمایش «بیرق ماندگار» را در شهرستان‌های مختلف اجرا می‌روند. سی‌سال! می‌گویم ما چیزهای دیگر هم نوشتیم! می‌گوید نه؛ ما با این راحتیم! من اصلاً شهرستان نمی‌روم؛ به این دلیل که در هر شهرستانی باید یک عدۀ جدیدی به ما بپیوندند و نیروهای بومی همان جا شوند که کسی بهشان حساس نشود که شما از تهران پا شدید آمدید. تابه‌حال چند بار جلوی این‌ها را هم گرفته‌اند. از تهران قطار دکور به مشهد بار کردند که اجرا بروند. شما که اهل استراتژی و برنامه هستند این کار درست است؟

از آن طرف؛ یک گروهی در مشهد به نام «هفت‌آسمان» هستند که این به من زنگ زدند و گفتند ما می‌خواهیم جلسه بگذاریم و شما تجربیاتتان را بگویید. گفتم باشد. چهار صبح بلیت هواپیما گرفتم و ده، یازده شب هم برگشت. صبح یک زیارت امام رضا رفتیم و بعد هم جمع این‌ها. هر چه دانش و تجربیات داشتیم در اختیارشان گذاشتیم. گفتم متن، سناریو و هر چه می‌خواهی بگو، ما برایتان می‌فرستیم. کارتان را اجرا کنید. شما بچه‌های اینجا هستید. خاستگاهتان اینجاست، ثبت شدید، روابط اینجا را می‌شناسید… من دیدگاهم این است. حالا بعضی از دوستان هم این‌جوری فکر نمی‌کنند.

تجربۀ مثبتی داشتید که انتقال داده باشید و بماند و بومی شود؟ یا صرفاً فقط همین‌هایی بودند که می‌خواستند از تهران بروند؟

اگر از شهرستان مراجعه کرده باشند بهشان داده‌ام؛ نمونه‌اش اصفهان، شیراز و همین مشهد. مضایقه نکردم. اعتقادم این است این‌ها بچه‌ها و برادران کوچک ما هستند. اگر بهشان شارژی دهیم خودمانیم که آنجا متکثر شدیم.

اگر بخواهم یک تیتر بزنم؛ می‌گویم انگار در مخاطب یک ژانری در مدرسه بوده که روی تربیت بچه‌ها خیلی تمرکز داشته. مثلاً شب با موتور دم خانۀ بچه‌ها می‌آمدند و… این یک بازۀ طلایی در نیک پرور و علوی داشت. مثلاً انگار همان نگاه مانده که خب همین بچه‌ها هستند. واقعاً برایم سؤال است چه می‌شد که طرف فکر نمی‌کرد آن دختر دانشگاهی نیز ممکن است اسم حضرت زهرا بشنود و دلش بلرزد و به همان دل لرزیدن، حضرت دستش را بگیرند. یعنی واقعاً آن بنده خدا (که فکر نمی‌کرده) یک دفاعی دارد دیگر.

از خودشان بپرسید. من که از مخالفینشان هستم! الان با این توصیفاتی که کردم، نه به اعتراض؛ به اعراض آمدم بیرون. منی که آمدم بیرون؛ الان باکس حدوداً بیست هزار مخاطبی دارم که اس‌ام‌اس می‌زنیم و هر سالنی باشیم می‌آیند. انواع و اقسام هم درشان هست، هم متدین این‌جوری، هم دانشگاهی و هنری.

روی همین بحث مخاطب، یکی از بچه‌های دانشگاه تهران متنی برای ما فرستاده بود که حالا ما به مصلحت در هدی منتشرش نکردیم. گفته بود بیایید تکلیف را معلوم کنید. شما تعزیه‌اید؟ تئاترید؟ روضه‌اید؟ یا می‌گویید یک گونۀ جدید هستید. مثلاً نوا نمایش. شما که تئاتر نیستید.

ما هستیم. من به خودم نوا نمایش نمی‌گویم. من ادعا می‌کنم تئاتر هستم. تعزیه هم نیستم. واقعاً تئاترم؛ ولی ژانر مذهبی آیینی هستم. آن وقت روی این ژانر یک سری اختلاف وجود دارد. در مصاحبه‌هایی که شرکت می‌کنیم خبرنگارها فراوان از این سؤال‌ها می‌پرسند و مرا بمب باران می‌کنن که شما اتوبوسی مردم را می‌آوردید و این ‌اتهام‌ها. خدا را شکر می‌کنم من یک بار اتوبوسی آدم نیاوردم. چه سالن‌های کوچک، چه سالن‌های بزرگ.

خب در مورد همین اختلافی که در این دسته‌بندی‌ها وجود دارد؛ وقتی شما اسم خودتان را می‌گذارید تئاتر آیینی یا دینی یا هر اسمی، همین‌الان اینستاگرام گروه سایه را که باز می‌کنید، شبیه هیئت است. مثلاً یک سکانی خیلی عجیبی از روضه را می‌بینی.

اینستاگراممان اصلاً خوب نیست. من کاملاً به این اعتراض اقرار دارم و خودم موافقم؛ لذا در این محل که شما می‌بینید، چهار سری پنج سری آدم‌های مختلف آمدند و پلن‌های مختلفی برای کار رسانه و روابط‌عمومی ارائه دادند. اصرار داریم حتماً در این قسمت تحول ایجاد کنیم.

حالا آن بخش رسانه به کنار، انگار در مخاطب یک رقابتی وجود دارد براین‌اساس که ما تئاتر برویم که روضه ببینیم! شما چه وجه تمایزی باگروه‌های دارید ؟ یعنی شما وجه تمایزتان با اینکه من مخاطب احساس کنم من می‌خواهم بیایم و اتفاقاتی را به‌صورت اجرا ببینم و گریه کنم چیست؟

معمولاً در متنمان هدف ثانویه‌ای غیر از گزارش تاریخی بوده و می‌خواستیم به نکتۀ دیگری هم بپردازیم. راجع به همین کار اخیر ما «هتل ریتاج» بگویم. من چند سال پیش تهیه‌کنندۀ شبکۀ الکوثر بودم. به ما گفتند یک بروید از نمایشگاهی در قم که تمام انتشارات اهل‌سنت آخرین کتب خود را آورده‌اند گزارش تهیه کنید. ما رفتیم گزارش تهیه کنیم و آقای مسجدجامعی و این‌ها بودند. من یک سری صفحات را در صحیح بخاری می‌شناختم که در مورد امیرالمؤمنین صحبت شده بود. باز کردم دیدم نیست. هر چه ورق زدم پیدا نشد. دیدم به‌سلامتی سال‌به‌سال که جلو می‌رود، یک غربال جدید می‌شود؛ حتی در جمهوری اسلامی. این سوژه‌ای برای کار ما شد.

یک کتابی به نام «الاموال» در تاریخ پیدا کردم که آمده در مورد هر آنچه که در گذشته در تاریخ اسلام مالیت داشته را نوشته. چیزهایی که فیء بوده، ارث کسی بوده… هر چه مالیت داشته. وقتی به موضع فدک رسیده، یک پرش جانانه کرده. داستان این است ما در هتلی در مدینه هستیم. کتاب نسخۀ اصلی الاموال هم پیدا شده و کسی می‌خواهد کتاب را ببرد آستان قدس رضوی. یک عربی می‌خواهد به یک نسخه‌شناسی بدهد. از مشهد آمده. کتاب این وسط گم می‌شود و حال باید گشت دید چه کسی کتاب را دزدیده. قصه از اینجا آغاز می‌شود و معلوم می‌شود یک تاجر انگلیسی که ظرف‌وظروف از انگلستان می‌آورده و خرما می‌برده، فهمیده این کتاب ارزشمند است و به مستخدم گفته کتاب را بردارد در آخر کتاب در موزۀ بریتیش سر در می‌آورد.

خب قصه یک قصۀ دراماتیک است و کشش دراماتیک دارد. داستان دارد، درست است داستانش در مجاورت داستان‌های آیینی است؛ ولی واقعاً لابه‌لای همین درام دارد. سیر ما چنین چیزهایی است. ما اصلاً دنبال این نیستیم که حتماً گزارشمان نص تاریخی باشد. باید یک حقیقتی را بگوییم. مثلاً کار پیش رو داریم داستان مباهله را با این رویکرد می‌گوییم که پیامبر اسلام رحمه للعالیمن بود. فقط دامن باز کرده و وقتی مردمان نجران رسیدند، با رحمت فرموده قبل از آن که با من حرف بزنید، بروید سه روز در این مردم بچرخید و بپرسید محمد چطور آدمی است. زیستن مسلمانی و مهر و محبت مردم را به یکدیگر نگاه کنید. داریم اینجا به مخاطبمان می‌گوییم اصل دین این است. داعش، طالبان، کشت‌وکشتار – حالا نمی‌خواهم به باقی مثال‌ها بپردازم – و این‌ها نیست. آغوش رحمت اصل دین است. این یک نکته.

نکتۀ دوم اینکه ما از متدهای متداول تئاتر استفاده می‌کنیم. مثلاً بحث حرکت. من مفصل این‌ها را روی صحنه به کار می‌گیرم. روی صحنه به‌جای نوا حرکت داریم. یک گروه ۲۵-۳۰ نفره حرکت می‌کنند و مفاهیمی را به مردم به منتقل می‌دهند. بعد موسیقی براین‌اساس ساخته می‌شود و قشنگ با حرکت پاس‌کاری دارد؛ موسیقی این را می‌گوید، حرکت آن را.

نکتۀ دیگر اینکه من سال‌های سال است توجه ویژه‌ای به بازیگران حرفه‌ای دارم. اصلاً تارگتم هستند که روی این‌ها تحول ایجاد کنم. یعنی نوع بازیگرانی که با ما یک بار روی صحنه آمدند، از ما برای بازیگران و عالم هنر گزارش مثبت می‌دهند. بازی‌گردان کار پیش رویمان امیر کربلایی زاده است. دیروز دفتر امیر بودیم و گفت آقای افسری! من هر جایی حال نمی‌کنم کار کنم؛ اما یک بار با شما بازی کردم و با گروهتان حال کردم! شما مذهبی‌هایی هستید که با آدم با احترام حرف می‌زنید، رسیدگی می‌کنید، پرداخت، پذیرایی… همه چیز درست است؛ لذا من آماده‌ام وسط و حرفه‌ای‌ها را صدا می‌کنم.

خدا رحمت کند، علی سلیمانی نیز یک کار برای ما بازی کرده. هم‌بازی‌اش سید علی موسویان بود که می‌گفت من هیچ جای ندیدم این‌قدر با بازیگران و عوامل با احترام صحبت کنند. حال می‌کنم با شما کار کنم. سیروس همتی، کوروش زارعی… خیلی از این‌ها دست‌کم یک کار با ما بازی کردند و ذکر خیر از ما می‌کنند. این باعث شده در عالم هنرمندان این صنف، خوش‌نام باشیم. خودشان تارگت ما هستند. بعضی‌هایشان که سال‌های پیش یک کاری با ما روی صحنه داشتند به من زنگ می‌زنند و می‌گویند یک مشکلی برای بچه‌ام دارم؛ می‌شود کلینیک بیایم؟

همچنین آن‌ها در این وادی هستند که وقتی می‌خواهد پوستر کار زده شود، با یک ردیف و ترتیبی اسم هنرمندان بیاید و حتی سر اینکه یک‌دانه بالا پایین بیاید با هم اختلاف دارند. نظام چیدن دارد. خب این عزیزانمان معتقدند اگر اسم کسی روی کار زده شود، اخلاص‌ها خراب می‌شود؛ حرفه‌ای‌ها می‌گویند اسم ما باید باشد و سر اینکه اسم چه کسی اول باشد صحبت دارند. آن وقت یک کسی بلد است و این را می‌چیند.

همین کلیدواژۀ اخلاص چیز مهمی است. من می‌خواهم بدانم  کاربست این ماجرا در کار شما چطور بوده. یعنی این موضوع آن‌قدر برای ما سؤال بود که یک سری به نام «پرده‌خوان» رفتیم. با یک سری آدم که به هر طریقی کار محرمی فراگیر و دلنشین تولید کردند، صحبت کردیم و وقتی می‌گفتیم این قسمت را باز کن همه می‌گفتند چون اخلاص دارند نمی‌گویند. دهانمان سرویس شد! یاسین واقعاً راجع به نیوفلدر خوب صحبت کرد. البته یاسین و وحید چاووش (مستندساز معروف اربعینی «شما چه کسی هستید») می‌خواستند بیایند صحبت کنند؛ اما به هر دلیلی نشد. می‌خواهیم ببینیم این قسمت چیست. مثلاً وضو بگیرید و قبلش روضۀ مکشوف بخوانید و با دل‌ شکسته خدایی نکرده قصد اهانت ندارم بروید روی صحنه. این که دل‌‌شکسته که اجرا می‌کند، اخلاص دارد. شما یک اخلاص و قراری با حضرت زهرا دارید و جلو می‌روید؛ برای بچه‌های تیم چه می‌کنید؟ مثلاً می‌گویید همه باید حتماً قبلش دعای عهد بخوانید یا توسل کنید؟

چالشی که ما چند سال است داریم این است که بچه‌هایمان دو تیم هستند. یک تیم بچه‌هایی هستند که دلی می‌آیند، یک تیم بچه‌هایی هستند که پول می‌گیرند و می‌آیند. البته خیلی راحت با همدیگر پارتنر می‌شوند و روی صحنه بازی می‌کنند و هیچ مشکلی ندارند. او می‌داند این دلی آمده، این هم می‌داند او پولی آمده؛ ولی با هم صمیمی‌اند و بگووبخند دارند و سروکلۀ همدیگر می‌زنند. این را این‌طور حل کردیم: یک تعریف داریم که اگر معاش کسی از این راه می‌گذرد، چه به‌عنوان شغل نخست چه شغل دوم (چون در این دو سال اخیر شاهد شغل دوم بودیم؛ مثلاً من می‌شناسم طرف صبح تا ظهر مدرسه می‌رود و بعدازظهر کار دوم دارد)، وقتی کارش را چند ماه تعطیل کرده و می‌آید تمرین می‌کند و روی صحنه می‌رود، خب باید به‌عنوان کار دوم دیده شود. می‌فرستیمش پیش مدیر تولید، قرارداد می‌بندیم و پرداخت می‌شود. کسی هم که می‌گوید من معاشم از راه دیگری تأمین می‌شود. دلی می‌آید. این دو با هم در توافق‌اند و دعوایی پیش نمی‌آید. نکتۀ دوم این است که تمام دعا و ثنا و برنامۀ ما این است که از روز اول تمرین، به معصومی که داریم برایش روی صحنه می‌رویم به اندازۀ دو سه دقیقه روبه‌قبله سلام می‌دهیم. تمام.

 آن تیپ‌های متفاوت نیز این کار را می‌کنند؟ یعنی شما پیشنهاد می‌دهید هر کس خواست می‌آید؟

همه می‌آیند. من سه چهار سری روی سن سالن اصلی تئاتر شهر بودم. مسئولین ورود می‌گویند آقای افسری! ورود دهیم؟ دعایتان را نمی‌خوانید؟ می‌دانند. من میکروفون را می‌گیرم دستم؛ اجبار هم نمی‌کنم. یکی زیر گریم است، یکی دارد لباس می‌پوشد، یکی کارش تمام انجام شده… می‌آیند روبه‌قبله می‌ایستند. یک سلام به امام حسین، به حضرت زهرا می‌دهیم. سه دقیقه می‌شود. هدفم از این کار این است به‌نوعی صحنه سوئیچ شو و برایشان توضیح می‌‌دهم که از این لحظه که ادعا را می‌خوانیم تا لحظۀ خداحافظی، این تکه از وقتت را به حضرت زهرا سپردی. مواظب کلامت و شوخی‌ها باش. این تکه را به یک بزرگ فروختی. از آن نقطه استارت می‌زنیم و شروع می‌کنیم. والسلام. هیچ برنامۀ توسلی هم نداریم.

مثلاً چنین برنامه‌ای ندارید که قبل از روز اول بنشینید و بگویید بچه‌ها یادتان نرود! ما می‌خواهیم روی بینش مخاطب کار شود و یک مرشد گری دینی کنیم و… این‌جوری دارید؟

خیر. هدف ما از این کار معرفت‌افزایی مستمع و بیننده است. یعنی چیزی که بلد نبوده را یاد بگیرد و بیرون برود. همین. مثلاً یکی از کارهایی که من مطلقاً تابه‌حال نکردم، این است که اول کار که مردم می‌آیند، یک ربع بیست دقیقه یک کسی با میکروفون حرف می‌زند، سخنرانی می‌کند، تذکر می‌دهد، مقررات می‌گوید… می‌خواهند تئاتر ببینند دیگر! در کار ما وقتی می‌نشینند، یک صدا پخش می‌شود که گوشی‌ها را خاموش و بچه‌ها را کنترل کنید و این موارد. بعد پرده باز می‌شود و تمام. آمده تئاتر ببیند؛ نیامده ارشاد شود. بروید در مراسمات مختلف ببینید؛ تئاتر، تئاتر است. خودش یک مدیا و زبان گویش است. وقتی کسی آمده در سالن نشسته، آمده تئاتر ببیند.

دو سه سال پیش یک کاری به نام «تا اشکستان» در سالن اصلی تئاتر شهر داشتیم. داستان صومعه‌ای بیرون شهر مدینه است. من دیدم این تذکرات که با صدای یکی از گوینده‌های معروف پخش می‌شود را ابتکار دهم. آمدم کل سالن را با راهب‌ها پر کردم. یعنی کنار دیواره‌ها افرادی با لباس و کلاه راهب و شمع به دست ایستاده بودند. دو نفر دم در ورودی که مردم داخل می‌شدند و چند راهب هم روی سن؛ با پردۀ باز. صداهای نیایش راهبان در کلیسا نیز پخش می‌شد. مردم می‌آمدند می‌نشستند. وقتی مردم مستقر می‌شدند امین نیک پنجه از آن عقب می‌آمد می‌گفت مردم! ما در این دِیر مراسم آیینی داریم؛ مراقب باشید بچه‌هایتان صدا نکنند… یعنی این را در خود نمایش برده بودم. یک راهب تذکر را به لسان صحنه می‌داد و دیگر آن صدا را هم پخش نکردیم. مردم آمده‌اند تئاتر ببینند. قرار نیست یک فصل صحبت و گفت‌وگو و این‌ها باشد. ما تابه‌حال از این کارها نکردیم.

آیا به‌واسطة همین تئاترگرایی ریزش مخاطب بوده؟ چون بالاخره در قشر مذهبی شاید خیلی‌ها به انگیزۀ تئاتر نیایند.

اصلاً می‌خواهم آن‌ها نیایند! من از اول تکلیف را روشن کردم. تکلیفم با خودم معلوم است. این گروه اصلاً تارگتم نیستند.

یکی از ارزشمندترین چیزهایی که در این تجربه‌ها وجود دارد، بازخوردهایی است که به خودشان رسیده و آدم می‌فهمد در کف مردم و در دلشان چه خبر است. می‌شود چند تا از بازخوردهای خاص را بگویید؟ که حالا هم انرژی داده هم نه.

یکی از چیزهایی که خیلی حالمان را می‌گیرد همینی است که ما را شبیه گروه‌های روضه‌خوان می‌دانند. یعنی هنوز عده‌ای ما را این‌جوری می‌بینند. حق هم دارند. وقتی جو غالب سالن چادری هستند، این در ذهنشان می‌آید. این فیدبکی است که ما را بسیار به فکر می‌برد. پ امیدوارم پ کار جدید این اتهام را از پیش روی ما بردارد؛ چون داریم پ یک پله از این داستان‌ها فاصله می‌گیریم. تعریف و تمجید هم که زیاد بوده…

مثلاً اینکه کسی تغییر و تحولی درونش رخ داده باشد یا مثلاً چیزی گفته که شما خودتان ندیده‌اید.

از این موارد زیاد بوده. مثلاً همین «هتل ریتاج» را وقتی تمرین می‌کردیم که شهر اغتشاشات بود. ما دو جای تمرین داشتیم، یکی خود سالن اصلی تئاتر شهر، یکی هم قلهک. یک‌وقت‌هایی به ما از حراست خود تئاتر شهر زنگ می‌زدند می‌گفتند امروز نیایید؛ گاز اشک‌آور دارد چشم‌های ما را که داخلیم می‌سوزاند. پشت در گاردها ایستاده بودند. اصلاً ما پروتکل نوشته بودیم که اگر تئاتر شروع کردیم و وسط کار یکی بلند شد و گفت زن، آزادی و این‌ها چه کارش کنیم. آمادگی داشتیم. ولی به لطف خدا زمانی که تمام تئاترها تعطیل بود، اولین تئاتری که بعد از اغتشاشات درِ تئاتر شهر را باز کرد، ما بودیم. سه چهار روز که اجراهای ما گذشت، جرئت کردند در سالن‌های دیگر را نیز باز کنند و تئاترهای دیگر شروع شد.

یکی از خانم‌هایی که مثلاً دایی‌اش بازیگر ما بود، می‌گفت یک روز من دم در ایستاده بودم و دیدم خانمی دارد التماس می‌کند که بلیت ندارد و می‌خواهد بیاید داخل. می‌روم جلو یک بلیت اضافی از جیب در می‌آورم و دست خانم می‌دهم و آن خانم داخل می‌شود. نمایش که تمام می‌شود، ما دیدیم بچه‌های سالن دارند سریع زنگ می‌زنند آمبولانس بیاید. دیدیم همین خانم که خیلی هم اُپن و آرایش و تند و این‌ها داشت، از سالن بیرون‌ آمده و دارد ضجه می‌زند و روی صندلی افتاده و اورژانس و تنفس و… دیدیم خیلی مورد ویژه‌ای است و گفتیم بچه‌ها مصاحبه بگیرند. آن خانم گفت من با مادرم در پل امیر بهادر در خیابان ولیعصر زندگی می‌کنیم. با مادرم دعوایم شد، از خانه بیرون زدم. همین‌طور که داشتم می‌آمدم، به چهارراه ولیعصر رسیدم و فکر کردم کاش می‌توانستم یک جایی، یک تئاتری بروم. یادم افتاد شهادت و همه جا تعطیل است. دیدم درِ اینجا در باز است. آمدم التماس کنم بروم داخل. آمدم و آن‌چنان حالم عوض شد و ضجه زدم که اصلاً در عمرم تابه‌حال این‌قدر گریه نکرده بودم.

خانم افشار نام بازیگری است که جوان است و ازدواج هم نکرده و یک دختربچۀ ۱۰-۱۲ ساله را به فرزندخواندگی گرفته. ایشان هم دقیقاً همین اتفاق برایش افتاد. گفت فرزندخواندۀ من اصرار می‌کرد برویم سینما و من می‌گفتم شب شهادت سینماها تعطیل هستند. گفت این تابلو یعنی باز است و برویم. شب آخر اجرای ما بود که دو تا هم احرا داشتیم. ایشان می‌آید، نمی‌شناسند و راهش نمی‌دهند و وسط نمایش می‌فرستندش آن بالای بالا در بالکن. بعداً رفته بود استوری گذاشته بود که من بعد نمایش دیدم نمی‌توانم دل بکنم. بهشان گفتم خواهش می‌کنم اجازه دهید من سانس بعدی را هم بنشینم. اجرای دوم را هم نشستم و دخترم گفت من هر سینمایی می‌رفتم به این اندازه لذت نمی‌بردم. قصه دیدم، لذت بردم و خیلی هم گریه کردم. یک استوری بسیار پر طمطراق برایمان گذاشته بود.

از این موارد زیاد داشتیم که کاملاً دفعی و تصادفی داخل شدند. یک سال فرهنگسرای نیاوران بودیم. آقای مهدیار جعفرزاده کار صدای ما را می‌کرد. از بچه‌های علوی بود. می‌گفت من در سالن دیدم دختر پسری از در آمدند و رفتند جلوی جلو ردیف اول نشستند. این‌ها سرشان در لاک همدیگر بود و داشتند با هم پچ‌پچ و بگوبخند می‌کردند. فکر کردیم این‌ها جای اشتباهی آمدند و باید برای این کارها سینما می‌رفتند! همین‌طوری مشغول گپ‌زدن با همدیگر بودند. به صحنه‌های بازسازی احراق بیت که رسیدیم، دیدم صدای ضجه‌ای از آن جلو می‌آید که در صحنه‌های بعدی هم قطع نمی‌شود. نگاه کردیم دیدیم همان خانم است. اگر بخواهیم بگوییم زیاد است. پشت‌صحنه هم فراوان است که شاید مجاز نباشم اسم ببرم و بگویم پشت‌صحنه‌ها چه اتفاقاتی افتاده. ما اسم این‌ها را می‌گذاریم اخلاص. همین است دیگر. دیگر باید چه اتفاقی بیفتد؟

چون این خاطرۀ آخر را با احراق گفتید؛ سؤالم این است محدودۀ ورودتان به بحث دینی چیست؟ یعنی شما با چه چارچوبی وارد می‌شود که می‌گویید من این را سکانس و فیلم‌نامه می‌کنم؟

متأسفانه، هنوز مناسباتی و تاریخی بوده. کلمۀ متأسفانه را به کار می‌برم که بدانید سودای این را دارم واقعاً بتوانیم تئاتر آیینی را از منظر اخلاقی نگاه کنیم. اخلاق‌مدارانه وارد شدن خیلی مغفول واقع شده. باید زمینه‌هایی را صحبت کنیم که بگوییم دین و اخلاقی بودن این‌هاست. نیازی نیست حتماً گزاره‌های تاریخی بگوییم و حضرات معصومین را روی صحنه داشته باشیم. چه نیازی هست؟ می‌شود حرف‌های اخلاقی ناب درجه یک زد .واقعاً عصر ما نیاز به این پردازش‌ها دارد.

ولی همچنان بالاخره یک ارجاعات مستقیمی به مسائل دینی و تاریخی هست دیگر؟

بله هنوز هست.

چرا سراغ باقی ائمه نرفته‌اید؟ مثلاً امام موسی کاظم، امام صادق…

در مورد امام کاظم طرحش را دارم. من سه سال منتظر شدم تا سالن وحدت را برای مباهله بگیرم. باید مباهله را به یک سرانجامی برسانم، بعد به چیز دیگر فکر کنم. در برنامه‌ام هست. خاصّه راجع به امام کاظم که دریچه‌اش را هم پیدا کردم که می‌خواهم از کجا وارد شوم. لو ندهم! پس اگر می‌گویم پخش نکنید دیگر. می‌خواهم از طریق علی بن یقطین وارد شوم. بسیار دراماتیک، داستان دار، زیبا و متفاوت! کسی به این فکر نکرده. آن جایی که خطا می‌کند و حضرت جریمه‌اش می‌کنند فوق‌العاده است.

یکی از بازخوردهای منفی را هم بپرسم؟

گفتم که. ما نظرسنجی‌ها که می‌کنیم می‌نویسند این همان روضه بود! مثلاً شما همان روضه‌خوان‌ها هستید و این‌ها. البته یک عده نسبت به این مغرض هستند و با ذهنیت بدی آمدند و این را می‌نویسد. ولی خب بعضی‌ها ناراضی بودند دیگر؛ بازی ضعیف بوده یا بعضی سال‌ها دکورمان ضعیف بوده…

و بازخوردش را دادند؟

بله؛ و ما بلافاصله جبران کردیم و رفتیم سراغ آدم‌های حرفه‌ا‌ی‌تر و درجه بالاتر.

بازخورد منفی در مستقیم بودن پیام‌ها نداشتند؟

تلاش من این است که مستقیم نباشد دیگر! ممکن است بعضی‌ها نوشته باشند؛ اما من واقعاً تلاشم بوده.

یعنی دیگر نمی‌شود کاری‌اش کرد و از این غیرمستقیم‌تر نمی‌شود!

بله! یعنی دیگر بلد نبودم بیشتر از این از کوچه‌پس‌کوچه‌های فرعی بروم.

در بحث‌های مالی و این‌ها، می‌خواهم ببینم توان مخاطب چطور است؟

ما خیلی سر این موضوع تکفیر شدیم که چرا پول می‌گیرید. اولین باری که من بلیت فروختم، سال ۱۳۹۱ یا ۹۲ در سالن اصلی تئاتر شهر به قیمت ده هزار تومان بوده. ما را تکفیر کردند. پول برای چه! خدایی هزینه‌های ما بسیار سنگین است. گفتیم برای اینکه صندلی‌مان خالی نماند پول می‌گیریم. آخرین باری که من بلیط فروختم پنجاه تومن بود؛ حتی بلیط هفتاد هشتاد تومانی هم نفروختم. همه را در تیوال فروختم. چند سال است در تیوال صندلی رزرو می‌کنند، پولش را می‌پردازند و بعد تیوال با ما تسویه می‌کند. معتقدم کار دینی باید در سبد فعالیت‌های فرهنگی خانوده‌ها قرار بگیرد. بچه‌شان را شهربازی می‌برند و تراول می‌دهند؛ حالا بچه‌اش را یک تئاتر خوب هم بیاورد و پولش را دهد.

تابه‌حال مراجعه‌ای از سمت سازمان‌ها یا ارگان‌ها به شما بوده؟ چه می‌خواستند؟

بله. مراجعاتشان به این صورت است که مثلاً صد تا صندلی در یک سانس می‌خواهند.

پس در واقع مصرف‌کننده هستند و می‌خواستند از تئاتر شما استفاده کنند؟

بله؛ مثلاً ارزان‌تر و بیست درصد تخفیف می‌خواهد.

بیشتر منظورم درگیری‌های محتوایی بود؛ مثلاً کسی درخواست داشته باشد که تئاترتان را اینجا یا برای ما اجرا کنید؛ یا مثلاً ما تئاتری داریم شما بیایید انجامش دهید. سفارشی‌سازی.

من هیچ‌وقت این کار را نکردم. هر جایی به من بگویند یک خط اضافه کن، نمی‌روم.

پس خواستند؟! می‌خواهم ببینم این خواسته وجود داشته یا نه.

خواستۀ اولی که گفتید وجود داشته. مث یک سالن بسیار عالی و جدید در گرگان است که بعد از انقلاب ساخته شده. لاً همین سالن اصلی که بودیم، زنگ زدند گفتند این کار را کمپلت در گرگان بیاورید؛ هتل می‌دهیم، دکور را بیاورید و فلان تعداد اجرا بروید. هزینه‌اش چقدر است. حقیقتش ما دیدیم اغتشاشات است و رد کردیم. یک بار دیگر به ما پیشنهاد شد برویم قشم. آن هم دیدم فاطمیه تمام شده و تا این عملیات انجام شود، به تولد حضرت زهر می‌خورد. آن را هم رد کردم. ولی – حتی همین کاری که دارد روی صحنه می‌رود – بارها پیشنهاد شده که لوگوی «اوج» را بزنیم؛ چون پول درشت می‌دهد. من اصلاً نمی‌خواهم روی پیشانی‌ام اوج نوشته شده باشد.

چه زمانی می‌گویید کارتان اثربخش بوده؟ مثلاً وقتی حتماً مخاطب گریه کن؟ اصلاً به دنبال اثربخشی به این معنا نیستید؟

ما با پرس آنلاین راجع به تک‌تک بازی‌ها، محتوا، نظراتشان را می‌پرسیم.

خب یعنی این‌ها را هم می‌پرسید که اساساً فرقی کردی یا چیز جدیدی فهمیدی یا نفهمیدی…؟ مثلاً فهمیدی در تاریخ چه خبر بوده؟ بینش تاریخی جدیدی برایت ایجاد شد؟

نه این‌جور سؤالات را نمی‌پرسیم.

فکر می‌کنم سؤالات خیلی کیفی و اجرایی است.

هم کیفی می‌پرسیم، هم محتوایی روی متن. مثلاً پیام اصلی متن چه بود؟ چند گزینه هم می‌دهیم. چون پرس آنلاین باید چهارگزینه‌ای باشد.

اگر دوست داشتید این سؤال را جواب ندهید. می‌خواهم بدانم خطاهایتان چه بوده؟ چه مسیری را احساس می‌کنید اشتباه کردید و می‌گویید کاش این کار را نمی‌کردم.

آقای شیخ‌الاسلام (مدیر روابط‌عمومی): شاید خیلی نشود این را به مسیر اشتباه تعبیر کرد؛ ولی کسانی که در کنار ما بودند قاعدتاً در حوزۀ تخصصی تئاتر نبودند. شاید این یکی از باگ‌های کار ما بوده.

آقای افسری: مدام سعی کردیم متخصص‌ها را به جمع خود اضافه کنیم.

آقای شیخ‌الاسلام: الان هم خصوصاً در این کار یک کار واقعاً حرفه‌ای است و شاید در بهترین سالن ایران است، دیگر واقعاً به دنبال زبده‌های متخصصی هستیم که تئاتر کار کردند و در بخش روابط‌عمومی و انتشارات داریم می‌گردیم. الحمدلله فکر نمی‌کنم تعداد بینندگانمان هم بد باشد.

آقای افسری: ما تا الان سالن اجرای خالی نداشتیم.

آقای شیخ‌الاسلام: بله نداشتیم. یعنی دغدغه‌اش را نداشتیم. چون یک بانک اطلاعاتی قوی و بینندگانی داریم که همیشه ما را دنبال می‌کنند. ولی آقای دکتر یک دغدغه‌ای دارد که بسیار مهم و اصلاً تابلوی پیشانی گروه ماست؛ این است که کارهایی که می‌کنیم برای خانوادۀ هیئت‌برو نیست. ما دنبال مخاطب عام و اهل تئاتر می‌گردیم که بتوانیم گزینۀ مذهبی را میان ژانرهای تئاتر به او معرفی کنیم. ینی دیدمان از خانواده‌های مذهبی مقداری وسیع‌تر است. این یک تخصص، حرفه و بازویی می‌خواهد که مخاطب را برای این کار جلب کند. چون کار ویژه‌ای است.

آقای افسری: (همچنین این کار آخر) فضایش اصلاً سوگواره نیست. اینکه فضایش شاد است یک موقعیت خوب است.

 

دیدگاه

مطالب مرتبط