جیزه! دست نزن!

“جیزه، دست نزن”عبارت آشنایی است که اگر از هر فردی سوال شود، یعنی چه؟ خواهد گفت: هشداریست به کودک نوپا تا از خطر دور شود؛ اما اگر صادقانه و منصفانه نگاه کنیم،همیشه هنگام گفتن این عبارت، واقعاً خطری کودک ما را تهدید نمی کند. گاهی خستگی و بی‌حوصلگی مانع همراهی ما با کودک برای کشف و لمس چیزهای جدید و تازه می‌شود. پس با گفتن عبارت،” جیزه دست نزن!”. مانع او می‌شویم  تا مدتی بیشتر به حال خود باشیم یا کودک  بیش از آن مزاحم آرامش یا کار ما نشود و وقفه ایجاد نکند. یا در بدترین حالت، گاهی به شوخی یا حتی به دروغ، به کودک گفته‌ایم چیزی “جیز” است و اگر دوباره و در شرایطی مشابه این حرف را تکرار نکنیم کودک به دروغ ما پی برده و دیگر حتی جیز گفتنهای واقعی را هم باور نمیکند.

چرا ما بزرگترها تا این حد کودکان خود را از تجربه کردن می ترسانیم؟ یا درست‌تر اینکه، چرا ما می‌ترسیم کودک ما تجربه کند و تجربه کردن را بیاموزد؟من مادری هستم که قصد دارم اینجا قصد دارم با کلمات افکارم را با شما در میان بگذارم و کمی با صدای بلند فکر کنم.

تربیت فرزند

من مشاور و محقق نیستم. ادعایی هم ندارم. دانشی هم در این زمینه ندارم. من از روزهای گذشته‌ی زندگی خود درس گرفته‌ام. خطاهاو تجربیاتم را مرور کرده‌ام و سعی کرده‌ام از دل تجربه‌های شخصی خودم چیزهایی بیشتر یاد بگیرم. هرگاه خواستم به کودکم بگویم،” جیزه! دست نزن! ” از خودم پرسیده ام : چرا جیز است؟

– واقعا خطرناک است

– من حال و حوصله‌ی همراهی با کودکم را ندارم؟

– می ترسم باز هم بیشتر بخواهد چیزهای تازه و جدید را لمس کند. أنوقت من باید بیشتر و بیشتر مراقب او باشم و کمتر و کمتر برای وقت برای خودم باقی خواهد ماند.

– نکند قبلا به دروغ گفته ام جیز است تا خودم راحت باشم! حالا اگر نگویم، می‌فهمد هیچ گاه آن چیز، جیز نبوده و شاید دیگر حرفم را باور نکند.

کمی فکر کنیم. آیا  تا به حالا در شرایطی اینچنین نبوده‌ایم؟ سعی کنیم آن چند باری که به کودکی گفته‌ایم “جیزه. دست نزن! ” را به یاد بیاوریم. دلیل حرف ما چه بود؟ هرچه فرزندان ما بزرگتر می‌شوند، نوع و شکل خطراتی که آنها را تهدید می‌کند، تغییر می‌کند. یا بی‌تعارف تر بگویم، آن چیزهایی که ما با معیارها و سلیقه هایمان برای کودکمان خطرناک می دانیم، بیشتر خواهد شد و در فرم و شکل تازه‌ای ظهور خواهد کرد. از شنیدن یک حرف بد از دهان کسی تا دوستی‌های نامناسب و رسانه و ….

تا کی و تا کدام دوره‌ی رشد فرزندانمان حق داریم و یا می توانیم آنها را از خطرات ذهنی خودمان یا شرایطی  که با استانداردهای ساخته و پرداخته وا پذیرفته‌ی ما مطابق نیستند، حفظ کنیم؟ چه زمانی می‌توانیم او را از این قید و بند آزاد کنیم؟  اینها سوالاتی بود که بعد از بچه‌دار شدن بارها از خودم پرسیده‌ام.

شبیه تمام مادران و پدرانی که نگران تربیت فرزندانشان هستند، من هم به دنبال روشی مناسب برای خود بودم و چنین تصمیم گرفتم:

در اولین قدم سعی کردم کودکی، نوجوانی و جوانی خودم را به یاد بیاورم. حال و حسم، افکارم، آرزوهایم، حرفهایم، ایده‌آل‌هایم. تمام چیزهایی که رنجم می‌داد. رفتار بزرگترها با خودم و با اطرافیانم. مرزهایی که برایم ساخته بودند. استاندار و معیارهایشان، قوانینشان ، رفتار و حرف و قولشان و در آخر خودشان روبه روی خودشان …

فکر می‌کنم اگر کمی  گذشته خودمان را مرور کنیم، به یاد خواهیم آورد که ما در آن سن و سال می فهمیدیم  و از این رنج می‌بردیم که بزرگترها فکر می‌کنند که ما نمی‌فهمیم. یادم می‌آید در یکی از روزهای نوجوانی یک بار به یکی از دوستانم گفته بودم : “بزرگترها فکر می‌کنند ما نمیفهمیم. اما ما همه چیز رو می بینیم و میفهمیم. فقط ما نمیتونیم مثل اونا تو حرف زدن از کلمه‌های سخت استفاده کنیم یا قلمبه سلمبه حرف بزنیم. ”

همان لحظه به خودم قول دادم هیچ‌گاه خودم و حس و حال نوجوانی و جوانی ام را فراموش نکنم تا زمانی که مادر شدم، بتوانم حال در لحظه فرزندانم را کمی بیشتر بفهمم و آنها را بیشتر درک کنم. اگر ما آن زمان می‌فهمیدیم، چرا حالا باید فکر کنیم که فرزندان ما نمی‌فهمند؟ اگر امروز آنها باهوشتر از ما نباشند، حداقل به اندازه‌ی گذشته و حال ما باهوش هستند. پس تصمیم گرفتم که به فرزندانم با این چشم نگاه نکنم که آنها نمی فهمند و به رفتارم و رابطه‌ام با آنها دقت کنم. بدانم و مدام به خودم یادآوری کنم که ما دو آدم فهیم هستیم. رو‌به‌روی هم. یکی در قالب و جسمی بزرگتر با تجربه‌ای کمی بیشتر، دیگری در قالب و جسمی کوچکتر و تجربه‌هایی کمتر؛ اما باهوش، دانا ، کنجکاو و جستجوگر.

فکر می‌کنم نوع نگاه ما به افراد در نحوه تعامل ما با آنها نقش مهمی بازی می‌کند. داستانی بگویم تا منظورم را با این مثال روشن‌تر کنم. مدتی قبل با فردی آشنا شدم. انسانی بسیار مودب و محترم. از او خوشم می‌آمد؛ اما روی دلم جای زیادی نداشت. یکبار ناخودآگاه و میان حرفهایش گفت که الله یا خدا برای او فرقی ندارد، با اینکه او به الله باور دارد. این حرف از روی تجربه برای من به این معنی بود که او مسلمان است هرچند شاید آنقدرها هم از اسلام نداند و یا نخواهد بگوید که خدا و الله هردو یکی هستند با دو عبارت متفاوت؛ اما عجیب این بود که فقط همین یک جمله باعث شد تا جایی بزرگتر در دلم برای او باز شود. این اتفاق چند روزی مرا مشغول خودش کرده بود.  فکر می‌کردم که دید و نظر ما درباره‌ی افراد دیگر چه تاثیری در نوع رابطه ما با آنها دارد. رفتار و حس خودم را بررسی می‌کردم. حالا از شما می پرسم: اگر اطرافیانمان را انسان‌هایی فهیم بدانیم چطور با آن‌ها رفتار خواهیم کرد و اگر باور کنیم که نمی فهمند، چطور؟

رسانه، من و فرزندانم

من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ بودم. به مدرسه‌‌ای مذهبی سپرده شده بودم و هرچه بزرگتر می‌شدم، رابطه خانوادگی ما محدودتر میشد تا مبادا ما در جمع‌های خانوادگی یا در مهمانی چیزهایی بشنویم یا کودکان و نوجوانان دیگر حرفهایی به گوش ما برسانند که با معیارهای تربیتی و خانوادگی ما هماهنگ نباشند و ما را به اصطلاح خراب کنند.

از طرف مدرسه و والدین حق و اجازه‌ی محدودی برای انتخاب کتاب داشتیم. به یاد می‌اورم که این شرایط، مطلوب من نبود و در خفا و پنهانی بسیار زیاد کتاب خوانده‌ام. رمان، داستان‌های ترجمه شده، کتاب‌های غیرمذهبی. کتاب‌های امنی که مطلوب خانواده و مدرسه نبودند. یکبار در کتابخانه مدرسه، کتابی پیدا کردم. این کتاب پیش از انقلاب چاپ شده ‌بود و یادگار فعالیت مدرسه در دوران حکومت شاه بود. کتاب را خواندم و برای دوستانم تعریف کردم. آن‌ها هم کتاب را رزرو کرده بودند تا بخوانند. بعد از بازگرداندن کتاب به کتابخانه، یکباره کتاب محو و ناپدید شد و چقدر این ماجرا مایه خنده و دستمایه‌ی جوک های ما شده بود.

از این دست تجربه‌ها کم نبودند و همین باعث شد تا من رابطه‌ی خودم را بعد از ازدواج با فامیل، دوست و همسایه بیشتر کنم. خودم در این باره بی تجربه بودم. سعی کردم یاد بگیرم تا با آدمها و تمام تفاوت‌هایشان کنار بیایم و آن‌ها را با تمام تفاوت‌هایی که با من داشتند  بپذیرم . زیاد اشتباه کردم؛ اما سعی کردم یاد بگیرم و دوست داشتم فرزندانم درچنین محیطی با افکاری متنوع؛  اما امن رشد کنند. ارتباط ما با افرادی بود که علاقه‌های مشترکی داشتیم. مذهبی، اخلاقی، اجتماعی یا هنری و…. .

بعدتر با بزرگتر شدن فرزندان‌مان دایره‌ی ارتباطمان را هم گسترده‌تر کردیم. به جمع ما دوستان مهدکودک و والدین آنها هم اضافه ‌شدند. محیطی امن، از افرادی با علایق یکسان. آدمهایی که اولویت‌هایشان شبیه اولویت‌های ما بود. بعدتر دوستان کلاس‌های ورزش. دلیلی نمی‌دیدیم تا همه را به خانه‌مان دعوت کنیم؛ اما همین ارتباط گرم و صمیمی دوستانه کافی بود تا از نزدیک و بیشتر با هم آشنا شویم و دنیای متفاوت هم را از نزدیک و عمیق‌تر بشناسیم. شرایط ما برای انتخاب افراد واضح بود و روشن: راست بگویند. صداقت در حرف و عملشان داشته باشند. فعال و کاری باشند و اولویتهای‌مان شبیه هم باشند.

کودک و مهدکودک

بعد از مهاجرت، پا به دنیایی تازه گذاشته بودیم. دنیایی متنوع تر از خانه. آدمهایی متفاوت و متنوع از رنگ و نژاد و ملیتهای مختلف، با فرهنگ و سنت خاص خودشان، با دین و آیینی از نوعی دیگر، افکاری رنگارنگ. حتی مسلمانها هم با نوع نگاه و تنوع مذاهب و آیین‌هایشان، نوع پوشش سبک زندگیشان ما را شگفت زده کرده بود. چیزهایی را می‌دیدیم که که پیش از آن فقط در کتابها خوانده بودیم و چیزهایی بیشتر که حتی در کتابها هم نخوانده بودیم. دنیا برای ما رنگ و بویی تازه پیدا کرده بود. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید خودمان  و فرزندانمان را محدود به جمع کوچک مسلمان شهر محل سکونتمان کنیم، یا به خود و فرزندانمان این فرصت را هدیه می‌کردیم تا دنیا را با تمام تفاوتهایش ببینیم، بشناسیم  و همانطور که هست بپذیریم و سعی کنیم با آن ارتباط پیدا کردن.

دنیایی جدید، رنگارنگ، با تمام آدمهای متفاوتش. تصمیم گرفتیم این دنیای تازه و آدمهایش را بشناسیم، حرفهایشان را گوش کنیم و بفهمیم . بدون ترس و نگرانی، از آنها و افکارشان، خودمان و رفتار و پذیرشمان. قانون ما در مورد انتخاب افراد و دعوت آنها به محیط امن خانه، همان بود و همان ماند: راست بگویند، حرف و عملشان یکی باشد، کار کنند و شغلی شرافتمند داشته‌باشد.  اولویت‌هایشان مطابق با بعضی اولویتهای ما باشد و البته علاقه‌های مشترک.

در این محیط فرزندان ما در کنار و زیر نظر ما تفاوتهای موجود بین تمام آدمهای اطرافمان را کشف می‌کردند. همراه و همقدم با ما. ما با هم حرف زدیم. زیاد و ساده. آنها را اگاه‌تر کردیم. به آنها این فرصت را دادیم تا خودشان بیشتر تجربه کنند، بحث کنند و حرف بزنند.

تنوع امن. این نامیست که من دوست دارم انتخاب کنم.

کتاب

دوست داشتم کودکانم کتاب بخوانند. زیاد هم بخوانند. به همین دلیل از همان ماه‌های ابتدای زندگیشان برایشان کتابهای مناسب سنشان را می خواندم. بزرگتر که شدند و حروف الفبا را یاد گرفتند، همراهشان شدم و با هم شروع به خواندن کردیم.  تا خودشان توانستند روان و سریع کتاب بخوانند. به تدریج انتخاب کتاب را به عهده خودشان گذاشتیم تا یاد بگیرند و معیارهای مشخصی برای خودشان پیدا کنند. ما هم کتاب‌های انتخاب شده‌ی آنها را می‌خواندیم. تا هم با سلیقه آنها آشنا شویم و هم روند انتخاب کتاب و نوع تفکرشان را بشناسیم. گاهی کتاب‌هایی که انتخاب می‌کردند چنان جذاب بودند که ما را شگفت زده می‌کرد. کتاب، وسیله‌ی امنیست که به تدریج سبب رشد و آگاهی انسان می‌شود و قدرت تحلیل، تخیل و فکر به انسان می‌دهد.کتاب واقعا دوست و همراه خوبیست. به این ترتیب سعی کردیم به تدریج فرزندان آگاهی تربیت کنیم. به آن‌ها یاد بدهیم که فکر کنند و تفاوت‌ها را بپذیرند اما سریع هر حرف و عقیده‌ای را نپذیرند.

کودک و کتاب

تلوزیون و اینترنت

همان روش کتاب را در مورد تلوزیون و بعدتر اینترنت ادامه دادیم. تا سالها همراه آنها تمام کارتونها و فیلمها را میدیدم. تا جاییکه آن‌ها    بدون من دوست نداشتند کارتون ببینند! با هم بیشتر خوش می‌گذشت! هرچند هرچه آنها بیشتر با کتاب انس می‌گرفتند، کمتر سراغ تلویزیون می رفتند. به گونه ای که حالا فقط مدت کوتاهی در طول روز تلویزیون روشن می شود. کامپیوتر و استفاده از اینترنت هم با همین سبک و روش دنبال کردیم. هیچگاه به آنها اجازه‌ی بازی با گوشی موبایل یا بازیهای کامپیوتری ندادیم. اگر قرار بود بازی کنند، باید با دوستانشان یا اسباب‌بازی هایشان بازی می کردند. دسترسی آنها به اینترنت آرام آرام و با کنترل شروع شد. مثل تمام چیزهای دیگر. به تدریج استفاده مفید از هر وسیله‌ای را یاد می گرفتند. وسیله فرق میکرد؛ اما روش یکی بود. آهسته آهسته. با قانونهای مشخص. جستجو کردن مفید و استفاده هدفمند را یاد گرفتند. برای مثال با موضوعات تحقیقی مدرسه شروع کردیم. پیدا کردن یک کتاب جالب. جایی برای تفریح و… آهسته آهسته فهمیدند چگونه باید از دنیای مجازی استفاده کنند و چگونه از خودشان مراقبت کنند.

کودک و تلویزیون

گفتگو

ما، -من و همسرم-  هر روز با هم حرف می‌زدیم. دور میز شام و وقت شام، مکان و زمان مناسبی بود تا ما اتفاق های عادی روزمان را برای هم تعریف کنیم. به تدریج بچه‌ها هم یاد گرفتند تا در گفتگوی ما شرکت کنند. آنها هم یاد گرفتند تا تعریف کنند. با هم مسابقه می‌دادند و بیشتر و بیشتر حرف می‌زدند و تعریف می کردند و ما متوجه اتفاقات و ماجراهای  هر روز آنها می‌شدیم. دوستانشان را از زبان و نگاهشان میشناختیم و دانسته های خودمان را از دوستانشان تکمیل می‌کردیم. به این ترتیب هم دوستانشان را می‌شناختیم هم با محیط اطراف فرزندانمان، از نگاه آنها آشنا می‌شدیم و روحیاتشان را بیشتر می شناختیم. در مواقع ضرورت، فرزندانمان را هدایت می کردیم تا از خطر، خطا و اشتباه دور شوند.

و از همه مهمتر ما به فرزندانمان اعتماد می‌کردیم و اعتماد کردن را یادشان می‌دادیم. ما دوست و همکلام هم شده بودیم.

به نظر من تربیت، قرصی نیست که به زور خورانده شود تا بدن، ذهن و روح آدمی با آن ایمن شود. تربیت یک روند بلند مدت و آرام است. باید مثل حلقه‌های یک زنجیر، تک تک آنها را ساخت و سرهم کرد. کودک در جریان زندگی و در همزمان با رشد خود یاد می‌گیرد چطور زندگی کند، بپذیرد، رد کند، مخالفت کند، تایید کند. ما نمی‌توانیم با محدود کردنش، از او محافظت کنیم. ما آنقدر قدرت نداریم که تا ابد چون حفاظ و فیلتری مقابل او بایستیم. ما خود نیاز به یاد گرفتن داریم. گاه فراموش می‌کنیم که ما پیامبران و هدایتگران  نیستیم، ما خود رهرو هستیم و ما باید هر روز یاد بگیریم.

جدا کردن کودکان و نوجوانان به خصوص در سالهای ابتدایی دبستان از گروه‌های هم سن، به نظر من بدترین کاریست که ما والدین در حق آنها می‌کنیم. من مخالف سرسخت هر نوع مدرسه غیر انتفاعی، خصوصی، مذهبی و تیزهوشان هستم. مخالف گذاشتن اسم و اتیکت روی بچه ها هستم. هیچ بچه‌ای بد نیست. هیچ بچه‌ای هم بی خطا و اشتباه نیست. بچه ها لطیف و شفاف هستند. ما بزرگترها، ما ..

امروز می‌بینم که فرزندانم، دوستانی دارند رنگارنگ. آن‌ها یاد گرفته‌اند که با هر تنوع فرهنگی، دینی  و اخلاقی چطور رفتار کنند و کنار بیایند و در عین حال مراقب خود باشند. همانطور که منِ امروز همان دخترکی نیستم که دهه ها قبل در خانه و در کنار والدینم بودم، همانطور که منِ امروز با منِ ده یا بیست سال قبل  فرق دارم،‌ همانطور که به تدریج  باورها و اعتقاداتم را زیر و رو کردم، شک کردم، از نوع شناختم،‌ تجربه کردم، خطا کردم، یاد گرفتم، یقین کردم و از نوع انتخاب کردم، باید بپذیرم که فرزند من هم ده سال آینده همانی نخواهد بود که امروز هست. او هم تجربه خواهد کرد. فکر خواهد کرد و یاد خواهد گرفت و از نوع انتخاب خواهد کرد.

چرا اگر امروز برای خودم این حق را قائل هستم که باید بتوانم آزادانه فکرکنم و تصمیم بگیرم و فکر می‌کنم که هرچه که میدانم درست است و عین حقیقت و باور دارم که من عاقل هستم و تصمیماتم همه عاقلانه است، پس چرا نباید فکر کنم که باقی آدمها هم همین‌طور هستند. آن‌ها هم می‌فهمند و فکر می کنند.

امروز از خودم سؤال می‌کنم، حالا که من اینقدر زیاد تغییر کرده‌ام،‌ تا حدی که شاید بعضی از عقاید و رفتارم چندان مورد تائید و پذیرش والدینم نباشد، آيا همین حق را برای فرزندان خودم هم قائل هستم،‌ تا آن‌ها هم آزادانه به راهی که با فکر و دانش خود انتخاب کرده‌اند قدم بگذرند؟ همیشه سعی کرده‌ام به آن‌ها بیاموزم تا با فکر انتخاب کنند و به انتخابشان و به آنچه که هستند افتخار کنند. به خودشان افتخار کنند. فکر می‌کنم این همان راز و طلسم بزرگیست که افراد را از پذیرش سریع هر فکر و عقیده‌ای حفظ می کند. مطمئن هستم تا زمانیکه با فکر به یقین برسیم، به سرعت و سریع دگرگوی و تغییر در ما رخ نخواهد داد. فکر کنیم، بفهمیم، تحقیق کنیم و تصمیم بگیریم. سعی کردم این‌ها را یاد بگیرم و چنین عمل کنم؛ به فرزندانم هم یاد بدهم تا اینطور زندگی کنند.

امضاء :  یک مادر

دیدگاه

مطالب مرتبط